بچه ها باید بگم همونطور که بیشتر شما مدرسه میرید و البته که بیشتر شما توی سال حساس و سختی از دبیرستان هستید منم از صبح تا عصر دانشگاهم پس شرمنده که داستانا رو کم کم میذارم ... امیدوارم انقدر هیجان انگیز شده باشه که شما رو دنبال خودش بکشه



برای خوندن ادامه داستان، خیلی سریع برید به ادامه مطالب:
سمیر: بنننننننننننن... باز که داری بی خبر می ری!!!
بن: زود بر میگردم....
-اقلا بگو کجا میری که اگر کشتنت بدونم کجا بیام دنبال جنازه ات...
بن(با خنده ای شیطنت آمیز): دارم میرم پیش دکتر فرانک اشتاین!!!!
-ههههههه! پس سلام منم بهش برسون بهش بگو چندتا از روت سفارشی بسازه که هرموقع میری بیرون منو نصفه جون نکنی... خیالم راحت باشه اگر مردی ، 2 -3 تا ازت توی انباری خونمون دارم!!!
بن(با سلام نظامی)اطاعت قربان...
- حالا جدی جدی داری کجا میری؟؟
- جدی جدی دارم میرم پیش این دکتر دیوونه ای که از من شکایت کرده!
- کی؟... شکایت از تو ؟... برای چی ؟
بن شانه هایش را بالا می اندازه : نمیدونم... میگه چندسال قبل توی یک ماموریت ماشین همسرشو فرستادم رو هوا!
سمیر لبخندی زد و گفت: چی شده حالا یاد اومده ازت شکایت کنه؟
-میگن دیوونه است ... مقاله های چرت و پرت می نویسه ...بگو از کجا؟
-چمدونم! از دانشگاه هاروارد؟!
بن در رو باز کرد و گفت: نه بابا! از تیمارستان.. بعد از مرگ زنش روانی میشه و شروع میکنه به انجام ی سری آزمایشای مزخرف و نوشتن مقاله های تخیلی! حالا 3-4ماهه که مرخص شده و گیر داده به من!!!
-حالا جدی تو اینکارو کردی؟؟
بن در رو بست و با حالتی مرموز جلوی سمیر اومد و گفت: سمیر، تو منو خوب میشناسی. خوب میدونی که اگر کوچک ترین اتفاقی توی بزرگراه برای افراد عادی بیافته اولین کسی که از این پاسگاه میره و پیگیری میکنه منم! ...این اتفاق 5 یا 6 سال قبل افتاده! ... به نظرت من متوجه نمیشدم یا حداقل توی این مدت کسی به من نمیگفت یا...
-...خب بابا! بیخیال! موفق باشی... امیدوارم زود کوتاه بیاد و خیلی سریع مشکلت حل بشه!
یکساعت بعد
- خانم کروگر ، خبری از بن نشد؟
- نه ، اما دادستانی فعلا رای رو به بن داده، ...
- خدا رو شکر ... کی برمیگرده؟
- کروگر با چشم غره: من چه میدونم گرکان!!! به خودش زنگ بزن.
- ببخشید.
دوساعت بعد
- موفق شدی؟
بن اخم هایش در هم بود و شانه هایش پایین!
- چیه ؟! نگو که حق با اون بود!!!...
بن با ناراحتی سرش را بالا آورد و به آرامی پلک زد... ناگهان برق شیطنت در چشمانش ظاهر شد و پوزخند زد.
- من برررررررررررررررررررردم!!!!
- احمققققققققققققق!
- داشتی سکته میکردی؟؟ بگو که از ترس و نگرنی داشتی میمردی... بگو ... بگو ...
- وقتی مجبورت کردم واسم 10 تا کباب ترکی بخری می فهمی کی واس کی نگران میشه ... راه بیفت...
و درحالیکه بن را به جلو هول میداد ، بن با همان سلام نظامی گفت:
چشششششششششششم قربان!!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کبرا11-فصل دوم ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 10