سلام دوستان من حنانه ام.این اولین داستان من به عنوان نویسنده این وبه.امیدوارم که خوشتون بیاد.
سریع برید ادامه مطلب
بن و سمیر طبق معمول در حال گشت بودند.سوزانه بیسیم میزنه:بچه ها یه نفر تماس گرفته و گفته نزدیکیای خیابان وگنر صدای تیر اندازی شنیده،یه سوله متروکه به شماره ۱۸.نیروی کمکی هم تو راهه.
سمیر:الان میتونی گاز بدین اقای یگر.بن:واقعا از اینکه این اجازه رو به من دادین متشکرم اقای گرکان.وپاشو رو پدال گاز میذاره.
به فاصله کمی میرسن اونجاوسمیر پیاده میشه تا بره داخل سوله رو ببینه و قرار میشه بن تو ماشین بمونه و اوضاع اطراف رو تحت نظر داشته باشه.
ماریلا:رابرت بلند شو .منم ماریلا.خاهش میکنم یه چیزی بگو.ماریلا صدای درو میشنوه و برمیگرده.سمیر تا ماریلا رو میبینه اسلحشو میگیره سمتش،ماریلا از ترس فرار میکنه.وارد محوطه میشه و سرعتشو بیشتر میکنه.سمیر هم همچنان دنبال اونه و سعی میکنه که بگیرتش.که ناگهان با اثابت در ماشین به پهلوی ماریلا اون روی زمین می افته.سمیر میره و دستاشو به پشت میبره و دستبند میزنه.بن همون لحظه از ماشین پیاده میشه و با دیدن ماریلا تعجب میکنه.سمیر ماریلا رو سوار ماشین میکنه.بن در ماشین رو میبنده و دست سمیر رو میگیره و میبرتش اونور تر.
بن:ماریلا رو واسه چی گرفتی؟سمیر یه نگاه به ماریلا میکنه و میگه:تو اونو میشناسی؟بن:اره.هشت سال پیش قرار بود باهم ازدواج کنیم،حالا واسه چی گرفتیش؟سمیر:بالا سر همونی بود که بهش شلیک کردن.طرف مرده و این یعنی نامزد سابق جنابعالی متهم به قتله!بن میخنده و میگه:یعنی هر کسو بالا سر یه مرده پیدا کردیم یعنی اون قاتله؟مسخرس!سمیر:خیل خب بن.ما شواهد رو بررسی میکنیم و از ماریلا هم بازجویی میکنیم،اگه بیگناه بود ولش میکنیم.راضی شدی؟بن یه لبخند تلخی میزنه و سوار ماشین میشه.
توکل مسیر بن نگاهشو از ماریلا بر نمیداشت.ماریلا درد داشت ولی به روی خودش نمی اورد و به بن هم اصلا نگاه نمیکرد.وقتی میرسن پاسگاه قرار میشه سمیر از ماریلا بازجویی کنه،بن هم از پشت شیشه به حرفا گوش میکرد.
سمیر:بسیارخب خانم... . ماریلا:زیبرت.شما اشتباهه بزرگی کردید بازرس گرکان.سمیر:اعتماد به نفس فوق العاده ای دارید خانم!خب.مقتول برادر شما بوده میتونم بپرسم مسائل مربوط به شرکت پدر مرحومتون اینقد مهم بود که به خاطرش برادر خودتونو بکشید؟ماریلا:من رابرت رو نکشتم.وقتی رسیدم اون همونجوری افتاده بود و وقتی رفتم بالا سرش شما رسیدید.سمیر:لابد تصادفا هم از اونجا رد میشدین؟ماریلا:نه.خود رابرت باهام تماس گرفت و گفت که کارم داره و اونجا هم دیگرو ببینیم.سمیر:شما قبلا اونجا رفته بودید؟ماریلا:من نه.ولی رابرت زیاد اونجا میرفت با دوستاش.سمیر:بسیار خب.شما تا کامل شدن تحقیقات اینجا هستید.و بلند میشه و میره سمت در.
ماریلا:به همکارتون بگید به فکر یه توضیح قانع کننده برای قاضی باشه،البته اگه اتفاقی افتاده باشه!
سمیر سرشو بر میگردونه سمت ماریلا و میگه:منظورتون چیه؟ماریلا هم سرشو طرف سمیر برمیگردونه و میگه:.....
به نظرتون چرا ماریلا میخاد از بن شکایت کنه؟!
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کبرا11-فصل سوم ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 8