اینجا اولین وبلاگ داستان نویسی کبرا11 و من اولین نویسنده ی داستان های کبرا11 در جهان هستم! و به قول بربچ رییس داستان نویسای کبرا11یی! داستان های اینجا رو هیچ جای دیگه گیر نمیارین و مطمئن باشین ازخوندنشون پشیمون نمیشید!! بعضی از داستان ها دارای کلیپ (ساخته شده به دستان هنرمند و استاد کلیپ سازی
A.H هستن و برخی دیگه از داستان درحال حاضر در حال ترجمه به انگلیسی توسط خودم هستن!) در حال حاضر دو فصل اول داستان ها کاملا نوشته ی خودم و فصل سه برگزیده ی داستان های من و نویسنده های فعال هستن! فصل 4 از داستان ها بزودی نوشته میشود شما میتونید داستان های فصل های گذشته رو به راحتی ازمنو های سمت راست پیدا کنیدو ازخواندن انها لذت ببرید! کپی داستان ها با ذکر منبع و نام نویسنده در وبلاگ های دیگر مجاز استبا تشکر: ریحانه.س.م
جمعه 03 بهمن 1393 ساعت 17:56 | بازدید : 4241 | نوشته شده به دست حنانه | (نظرات )
سلام بچه ها.واقعن شرمنده ام بابت تاخیرم.میدونم بقیش دیر شد و قبلیه کم بود ولی تو این یکی جبران میکنم.در ضمن این داستان به خاسته ی دوست گلم السا جون ی مقدار از نظر بلا و اسیب متفاوته.حالا برید ادامه مطلب...در ازمایشگاه فنی جنایی!سمیر:سلام هارتموت خوبی ببین انیشتن ما خیلی فوری بهت نیاز داریم.هاترتموت به اطرافش نگاه میکنه و میگه:تو و کی به من نیاز داری؟بن از پشت هارتموت یکی میزنه رو شونش و هارتموت با وحشت بر میگردم:بن.تو برگشتی؟اصلا عوضش نشدی.بن:اتفاقا خیلی هم عوض شدم.چون شو که شدی و چیزی نداشتی بگی اینو گفتی.هارتموت:اره عوض شدی،خیلی بی مزه تر و درازتر شدی اقای یگر خوبت شد؟بن:تو هم خیلی عوض شدی ی حسودتر شدی!سمیر: ای بابا بس کنید دیگه مثل بچه ها همش با هم کلکل میکنید.بن فیلما رو بده بهش. هارتموت:ایندفه قضیه از چه قراره؟ بن:از یه عتیقه فروشی دزدی شده.میخایم ببینم چیزی از سارق ها شناسایی است یا نه انیشتن.هارتموت:بسیار خوب شرئع میکنیم.بعد از چن ساعت:هارتموت:بچه ها یه دقیقه میاین اینجا!سمیر: چی پیدا کردی؟هارتموت خب اینا همون چیزایی هستن که به سرقت رفته اکثرا هم گردنبد هستن یکیشون مال زمان رایش سومه و بقیه مال دوران امپراطوری رومه.بن:عالیه هارتموت!ولی قدمت چند تا دونه گردنبند به هیچ درد ما نمیخوره دیگه چی پیدا کردی؟هارتموت تا خواست صفحه رو کنه سمیر مانع شد.سمیر:صبر کن هارتموت اون گردنبند اون رو بزرگ.بن:چیزی فهمیدی؟سمیر:انگار این گردنبند رو یه جایی دیدم. بن:کجا؟سمیر بعد از مدتی از فکر بیرون میاد و به هارتموت میگه که صفحه رو عوض کنه.هارتموت:خب به کمک ابزار پیشرفته تونستم این قسمت از گردن سارق محترم رو واضح کنم.بن:یه شماره خالکوبی کرده،خب ینی چی؟هارتموت:این شماره مربوط به یه گروه مواد مخدره،در واقع کد یه نوع مواد مخدره که این ارمه یه گروه قاچاق مواد هم هست.کد مال هروئینه و گروه هم است به اسمه قاتلان بچه های نورد راین وست بادن که در سال ۱۹۹۰ توسط دولت المان شرقی منحدم شد.بن:چه اسم مسخره ای.خب اینا الان برگشتن ولی سوال اینکه که به عتیقه ها چیکار دارن اونم با ی مشت گردنبند؟ سمیر:شاید هروئین براشون سود نداشته و به عتیقه پناه اوردن!هارتموت:من بعید میدونم.اگه هنوز تو فکر قاچاق هروئین باشن میتونن زیر پوشش قاب های گردنبند دستکم نیم کیلو هروئین قایم کنن،بگذریم که تو بعضی از گردنبند ها هم میشه هروئین جاساز کرد.بن:نه خوشم اومد هنوز یه جایی حالیته،خب هارتموت ای اطلاعات بچه های نورد راین وست بادن رو برامون بفرست.هلرتموت:قاتلان بچه های نورد راین وست بادن.بن:همون که تو میگی، فعلا.و از ازمایشگاه میان بیرونوبن:سمیر خوبی؟خیلی تو خودتی!فهمیدی گردنبند رو کجا دیده بودی؟سمیر:اره.گردن مادر اندریا دیده بودم.بن:اهان!الان حالت خوبه؟ سمیر لبخندی میزنه و میگه:معلومه که خوبم.همکار نازپروردم رو بعد از مدت ها دیدم،عالیم!بن:خوبه پس سوار شو.با هم رفتن پاسگاه.سوزانه:بچه ها هارتموت اطلاعات رو فرستاد.الان میفرستم رو کامپیوترتون.بن:ممنون سوزانه.و ی چشمک هم میزنه.بن همینطور که سوییشرتش رو شونشه به طرف اتاقشون میره که با صدای جنی وای میسته.جنی:بن خودتی من بیدارم یا خابم؟!!!!!!!! بن بغلش میکنه و میگه:خوبی جنی؟تعجب کردم صب ندیدمت.جنی از شوق گریه میکنه و میگه:بن خیلی خوشحالم که دوباره برگشتی دلم برات تنگ شده بود.بن اشکای جنی رو پاک میکنه و میبوستش و میگه:منم دلم براتون تنگ شده بود.جنی:خیل خب مزاحمت نمیشم برو به کارت برش.بن لپ جنی رو میکشه و میره تو اتاق. سمیر:بیا اینجا رو ببین.بن:چیه؟ سمیر:اینجا رو میشناسی؟بن:برام اشناس ولی یادم نمیاد! سمیر:یادته وقتی دنبال کارتل بودیم به اینجا رفتیم و خودمون رو قاچاق چی معرفی کدریم؟! بن:اره تازه یادم اومدواینجا مخفی گاه اونا بود.ولی این عکس چه ربطی به بچه های نورد راین وست بادن داره؟سمیر:نمیدونم بیا بریم یه سری بزنیم در ضمن قاتلان بچه های نورد راین وست بادن.بن:ای بابا همون که تو میگی!در محل سمیر:حالا به نظرت اینجا مخفی شدن؟بن:نمیدونم!بیا بریم یه نگاهی بندازیم.سمیر:ولی من بعید میدونم اینجا قایم شده باشن اخه مگه میشه ما بدون هیچ مانعی بیایم اینجا؟اونم یه همچین جایی که هروئین جاساز میکنند،شایدم تولید!بن:شاید شانس باهامون یاره که اولین پروندمونو به اسونی تموم کنیم حالا بیا بریم تو.بن و سمیر تا یه قدم بر میدارن تیراندازی شروع میشه و سمیر بن رو میکشونه به یه گوشه و قایم میشن.وقتی بن میخاد تیرانئازی کنه میبینه رفتند.سرشو برمیگردونه و به سمیر میگه:فقط میخاستن ما رو بترسونننننننن. خدای من تو تیر خودپردی الان زنگ میزنم که امبولانس بفرستن.ناگهان یکی اسلحه میزاره رو سر بن و میگه:بدون اجازه من تو به هیچ کس زنگ نمیزنی!بچه ها بیاریدشون.بن و سمیر رو کشون کشون میبرن توی موتور خونه و اونجا میبندشون به یه لوله!یان(رییس اون گروه):فعلا ی مقدار استراحت کنید تا برسیم خدمتتون
حنانه من نمیتونم از سه روزه برای وب رگن نطربزارم نمیدونم چرا و این قسمتوکه ترجمه کردم (مال مصاحبه اس بری وب میفهمی)بزار تونظرات فقط امیدوارم این نظرمو خیلی دیرنخوندی ((((حساسیت واعتبار بسیاری از اهنگها توسط خود تام بک نوشته شده بعضی از انها در co-writing نوشته شده هراهنگ یک مقداری از خودش رو بانامش نشون میده تام میگه>>>>> اهنگها همیشه بامن انس گرفته بودن ومن میخام انها را به صورت شخصی یا روحی وروانی در اوردم واین بدین معنی نیست که هیچکی اونارو نشنیده باشه بلکه اهنگا ی چیزی دررابطه بامن وهمراه بامن داشته باشن البته حتما من خسته شدم تا اهنگارو به طریقی پیشرفت بدم که هر شنونده ای بتونه اون رو با زندگیش مطابقت بده انچه که فهمیدم)))))))) مرسی